loading...
☀☀☀☀تنهایی☀☀☀☀
آخرین ارسال های انجمن
بازدید : 423 جمعه 1392/01/23 نظرات (0)

داستان کوتاه جالب رمانتیک

بهترین بوسه ی عشق…

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجله های مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم … چه مانکن هایی !!! چقدر زیبا ، چقدر شکیل و تمنا برانگیز !

زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق بود ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد ؛ از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ، از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود … زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم !…

گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت : نگاه کن ! این گل ها اصلا شبیه رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام ؛ من عاشق عطر و بوی رز هستم ، جوان ، نورسته ، خوشبو و با طراوت ! گل های شمعدانی هرگز به زیبایی و شادابی آنها نیستند ، اما می دانی تفاوتشان چیست ؟ بعد بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت : اینجا ! تفاوت اینجاست ، در ریشه هایی که توی خاک دارند … رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند ولی این شمعدانی ها ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند ؛ سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.

چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.

بلند شدن ، کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم.

این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.

رفتنی…

گفت : دارم میمیرم !

گفتم : دکتر دیگه ای ؟!؟! خارج از کشور ؟

گفت : نه ! همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد …

گفتم : خدا کریمه ، ایشالله که بهت سلامتی میده !

با تعجب نگاه کرد و گفت : یعنی اگه من بمیرم ، خدا کریم نیست ؟

گفتم : راست میگی ، حالا سوالت چیه ؟

گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم ! به خودم گفتم “تا کی منتظر مرگ باشم ؟” ؛ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم ؛ خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد ؛ با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ! آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه … سرتو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم ؛ بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم ، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب و کتاب کنم کمک میکردم ، مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم … الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد ولی حالا سوالم اینه که من فقط به خاطر مرگ خوب شدم ؟؟؟ آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه ؟

گفتم : آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه …

آروم آروم خداحافظی کرد و همینجوری که داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری ؟

گفت : معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز !

با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه ؟

گفت: بیمار نیستم !

هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم ، گفتم : پس چی ؟

گفت : فهمیدم مردنیَم …

رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که من نمیرم ؟ گفتن : نه !

گفتم : خارج چی ؟ و باز گفتن : نه !

خلاصه ما رفتنی هستیم کِیِش فرقی داره مگه ؟

و با لبخندی رفت …

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از این سایت خوشت اومد؟
    ؟
    چند سالته؟
    دوست دارید بیشتر در مورد چه فیلم ها و هنرمندانی مطلب بگذاریم؟
    چگونه وارد این سایت شدید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2151
  • کل نظرات : 55
  • افراد آنلاین : 37
  • تعداد اعضا : 4927
  • آی پی امروز : 214
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 327
  • باردید دیروز : 526
  • گوگل امروز : 14
  • گوگل دیروز : 18
  • بازدید هفته : 1,174
  • بازدید ماه : 12,078
  • بازدید سال : 121,970
  • بازدید کلی : 3,715,156